سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























وبلاگ صدف= عشق طلاست

 

سوال : به نظر شما به جای ؟ ها چه اعدادی باید قرار بگیرند ..........


واسه این صدا 2 تا حرف داریم: ت، ط
واسه این 2 تا: هـ، ح
واسه این 2 تا: ق، غ
واسه این 2 تا: ء، ع
واسه این 3 تا: ث، س، ص
و واسه این 4 تا: ز، ذ، ض، ظ

این یعنی:

«دوغ» رو می‌شه ? جور غلط نوشت
«غلط» رو می‌شه ? جور غلط نوشت
«دست» رو می‌شه ? جور غلط نوشت
«اینترنت» رو می‌شه ? جور غلط نوشت
«سزاوار» رو می‌شه ?? جور غلط نوشت
«زلزله» رو می‌شه ?? جور غلط نوشت
«ستیز» رو می‌شه ?? جور غلط نوشت
«احتذار» رو می‌شه ?? جور غلط نوشت
«استحقاق» رو می‌شه ?? جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو می‌شه ??? جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا  طونصطیم  دیکطه  یاد بگیریم!؟

-----------------------------------------------------------------

جواب :

«دوغ» رو می‌شه 1 جور غلط نوشت!
«غلط» رو می‌شه 3 جور غلط نوشت!
«دست» رو می‌شه 5 جور غلط نوشت!
«اینترنت» رو می‌شه 7 جور غلط نوشت!
«سزاوار» رو می‌شه 11 جور غلط نوشت!
«زلزله» رو می‌شه 15 جور غلط نوشت!
«ستیز» رو می‌شه 23 جور غلط نوشت!
«احتذار» رو می‌شه 31 جور غلط نوشت!
«استحقاق» رو می‌شه 95 جور غلط نوشت!
و «اهتزاز» رو می‌شه 127 جور غلط نوشت!



نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 7:20 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |

L130955732126 حکایت خواندنی عروسی رفتن دخترها

حتما برای همه شما پیش اومده که به عروسی دعوت بشید اگه مرد باشی که کاری نداره میری جلوی آینه یه دستی به صورتت میکشی یه کت شلوار تنت میکنی و تموم آماده رفتن اما اگه خانم باشی که دیگه هیچی شاید از یک هفته قبل مشغول تهیه لباس و لوازم یک ساعت عروسی هستید این مطلب زیبا را دنبال کنید….

 

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه ی خاطرش اینه که : من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار ” پرو” لباس داره…

اون دامن رو با این تاپ ست می کنه، یا اون شلوار رو با اون شال!! ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!! بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد…حالا متناسب رنگ لباس، رنگ آرایش صورتش و تعیین می کنه…اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش مثل لاک و سایه و…که رنگهاشو نداره رو تهیه می کنه… حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه…مثلا ممکنه ” شینیون” کنه یا مدل دار سشوار بکشه…! البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامشم حفظ بکنه…

یه رژیمی هم برای پوست صورت و بدنش می گیره..! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرمی! ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی(اینا دستور غذا نیستا!!)گرفته تا لیمو ترش ( این لیمو ترش واقعا معجزه می کنه، به یه بار امتحانش می ارزه!) این ماسک ها برای شفاف سازی!( ببخشید سیاسی شد!)

پوسته… البته حتما توی این مدت یه تمرین رقصی هم می کنه، تا بدنش از خشکی در بیاد و اون روز حسابی بترکونه!( ببخشید، دل ربایی بکنه!) خوب، روز موعود فرا می رسه! ساعت8صبح از خواب بیدار می شه( انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم، بعد از ” اپیلیدی”! و استحمام که 2 ساعت طول می کشه…بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون…( البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره…که تا ساعت 11 در حمام تشریف داره!) بعد از ناهار…! لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعد از ظهر…

توی آرایشگاه کلی نظر خواهی می کنه از اینو اون که چه مدل مویی براش بهترتره، هر چی هم ژورنال آرایشگر بنده خدا داره رو می گرده( البته حتما روزهای قبل مد موهای زیادی رو دیده، یا از تو fashion tv یا moda tv و… یا internet…اما هنوز به نتیجه ای نرسیده!!) آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!! ساعت 3 می رسه خونه…

بعد شروع می کنه به آرایش کردن…! صد مدل خط چشم و خط لب می کشه و پاک می کنه! ساعت 5بعد از ظهر بالاخره به نتیجه ای می رسه و می تونه برحسب رنگ لباسش یه آرایش خوبی داشته باشه!! بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره( که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری از چهره ی زیباش می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!! ساعت 8عروسی شروع می شه…یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!


نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 6:51 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |

41 مکالمه عاشقانه یک پسر و دختر

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید …:
چرا مرا دوست داری …؟
چرا عاشقم هستی …؟
پسر گفت …:
نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم …

 
دختر گفت …:
وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی .!.!.؟
پسر گفت… :
واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم …
دختر گفت …:
اثبات.!.!.؟
نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم …
شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد…
اما تو نمی توانی این کار را بکنی …
پسر گفت …:
خوب …
من تو رو دوست دارم …
چون …
زیبا هستی…
چون…
صدای تو گیراست …
چون…
جذاب و دوست داشتنی هستی…
چون …
باملاحظه و بافکر هستی …
چون …
به من توجه و محبت می کنی …
تو را به خاطر لبخندت …
دوست دارم …
به خاطر تمامی حرکاتت…
دوست دارم …
دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد …
چند روز بعد …
دختر تصادف کرد و به کما رفت…
پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت…
نامه بدین شرح بود …:
عزیز دلم …
تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم …
اکنون دیگر حرف نمی زنی …
پس نمی توانم دوستت داشته باشم …
دوستت دارم …
چون به من توجه و محبت می کنی …
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی…
نمی توانم دوستت داشته باشم…
تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم …
آیا اکنون می توانی بخندی …؟
می توانی هیچ حرکتی بکنی …؟
پس دوستت ندارم …
اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد…
در زمان هایی مثل الان…
هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم…
آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار…؟
نه هرگز…
و من هنوز دوستت دارم …
عاشقت هستم…


نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 6:47 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |

 

در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد …
و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
 
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 6:45 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |

صائب تبریزی :

آنچه می‌جست از درختِ وادیِ ایمن کلیم همتِ منصور، بی‌زحمت ز چوبِ دار یافت


ناشناس :


آندم که با تو باشم، یکسال هست روزی و آن دم که بی تو باشم، یکروز هست سالی


مسیح کاشی :


آنروز که کارِ همه می‌ساخت خداوند ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم


صائب تبریزی :


آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل چشم اگر بینا بُوَد، هر روز، روزِ محشر است


صائب تبریزی :


آه اگر مستی نمودی هر حرامی چون شراب آن زمان معلوم میشد، در جهان هشیار کیست؟


بیدل :


آه بی تأثیر ما را کم مگیر هر کجا دودی است آتش در قفاست


ناشناس :


ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟ یک دم نشد که بی سر‌ِ خر، زندگی کنیم


بیدل :


اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست همچو بو در طبع رنگ، از رنگها بیگانه‌‎‌‌ام


بیدل :


اختلاط خلق نبود بی گزند بزم صحبت، حلقه مار است و بس


نظام وفا :


اخلاصْ به چاکِ پیرهن نیست اینجا دلِ پاره می‎‌پسندند


تسلیم شیرازی :


از بس ز آشنائی مردم رمیده‌ام دائم تلاشِ معنی بیگانه می‌کنم


بیدل :


از بس سبک ز گلشن هستی گذشته‌ایم نشکسته است رنگ گلی از خزان ما


ناصر علی سهرندی :


از بیابان عدم، تا سرِ بازار وجود به تلاش کفنی، آمده عریانی چند


مسیح شیرازی :


از پریدنهای رنگ و، از طپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست، رسوا می‌شود


بیدل :


از ترحم تا مروت، و از مدارا تا وفا هر چه را کردم طلب، دیدم ز عالم رفته است


صائب تبریزی :


از دانش آنچه داد، کمِ رزق می‌دهد چون آسمان، دُرست حسابی کسی ندید


صائب تبریزی :


از درِ حق کن طلب، شکسته دلی را شیشه چو بشکست، پیش شیشه‌گر آید


صائب تبریزی :


از درون تو بُوَد تیره جهان، چون دوزخ دل اگر تیره نباشد، همه دنیاست بهشت


اظهری هندی :


از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن‌ست، شکایت کجا بریم؟


قاسم بیک حالتی :


از راهِ عشق، خوف و خطر هیچ کم نشد با آنکه کاروان ز پی کاروان گذشت


بیدل :


از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش سنگ تا شد مایل افتادگی، مینا شکست


منصور اصفهانی :


از قامتِ خمیده‌ی من مگذر ای جوان تیر آن زمان بخاک فتد، کز کمان گذشت


بیدل :


از قبول عام، نتوان زیست مغرور کمال آنچه تحسین دیده‌ای زین خلق، دشنام است و بس


عبرت نائینی :


از ما مپرس کز چه دل از دست داده‌ایم از آنکه برده است دل از دست ما، بپرس


مولانا جلال الدین :


از محبت، خارها گل می‌شود وز محبت، سرکه‌ها مُل می‌شود


سنجان خوافی :


از مرگ میندیش و غمِ رزق مخور کاین هر دو، به وقتِ خویش ناچار رسد


احسان :


از مکافات عمل هیچکس ایمن نبود هر که را شحنه رها کرد، خدا می‌گیرد


خواجه شعیب :


از هر چه غیر اوست، چرا نگذری؟ [شعیب] کافر برای خاطرِ بت، از خدا گذشت


صائب تبریزی :


از هستی ِ دوباره به تنگ‌اند عارفان تو ساده‌لوح، طالبِ عمر دوباره‌ای


مخبرالسلطنه‌ی هدایت :


از واعظِ غیرمتعظ، پند شنیدن چون قبله‌نما ساختنِ اهلِ فرنگ است


وصفی بخارایی :


از سبکروحی دل، تا خبری یافته‌ام زندگی بارِ گرانی‌ست که بر دوشِ من‌ست


طالب آملی :


افروختن و، سوختن و، جامه‌دریدن پروانه ز من، شمع ز من، گُل ز من آموخت


سلیم تهرانی :


اگر به میکده منصور بگذرد، داند که هر که هست در او، چند مَرده حلاج‌ست


حکیم ابوالقاسم فردوسی :


اگر چرخ گردون کشد زینِ تو سرانجام خشت‌ست، بالین ِ تو


راقم مشهدی :


اگر چه فرش من از بوریاست، طعنه مزن چرا که؟ خوابگه شیر در نیستان‌ست


سعدی :


اگر عنقا، ز بی‌برگی بمیرد شکار از چنگِ گنجشکان نگیرد


سعدی :


اگر لذتِ ترکِ لذت بدانی دگر لذت نفس، لذت نخوانی


صائب تبریزی :


اگرچه از حیا دارد نظر بر پیش پای خود ولی مژگان شوخش از تهِ دلها خبر دارد


فریدون گیلانی :


الماسهای دیده‌ی من، مشتری نداشت گوهر شناس بود، فقط آستین من


صفی علیشاه :


الهی، قفلِ غفلت را کلیدی یزیدِ نفسِ ما را، بایزیدی


بیدل :


امروز پی نام و نشان چند دویدن؟ فردا که گذشتید، نه آنید نه اینید


حسنخان شاملو :


امشب به هیچوجه، دلم وا نمیشود گویا که خاطرِ کسی از من گرفته است


اسیر رازی :


امید وصل تو نگذاشت، تا دهم جان را وگر نه روزِ فراق تو، مردن آسان بود


بیدل :


اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد دل هم تپید و خون شد، تا فهم راز کردم


ذوقی اردستانی :


انگشت مزن بر دلِ پر حوصله‎‌ی ما بگذار که سربسته بماند، گِله‌ی ما


محمد علی صاعدی :


انگشت هم شود گِره‌ی کارِ تیره‌بخت روز بلا، بد از در و دیوار می‌رسد


بیدل :


اوج دولت سفله طبعان را دو روزی بیش نیست خاک اگر امروز بر چرخ است، فردا زیرپاست


بیدل :


اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم پرتو خورشیدم، احرام تنزل بسته‌ام


میرزا نوری :


اول از روزنه‌ی خانه برون آر سری آنقدر تاب ندارم که دری باز کنی


عبدالرحمان جامی :


اول همه تو بودی و، آخر همه توئی این لافِ هستیِ دگران، در میانه چیست؟


آذر بیگدلی :


اولم خنده، ز بی‌دردی بود آخرم، گریه ز بی‌درمانی


فروغی بسطامی :


اولم رام نمودی به دل آرامیها آخرم سوختی از حسرتِ ناکامیها


اقبال لاهوری :


ای برادر من ترا از زندگی دادم نشان خواب را مرگِ سبک دادن، مرگ را خوابِ گران


مولانا جلال الدین :


ای برادر، تو فقط اندیشه‌ای مابقی، تو استخوان و ریشه‌ای


بیدل :


ای بی خبر ز صاف دلان احتراز چیست؟ زنگی است آن که آینه روز سیاه اوست


بیدل :


ای خوش آن شوق که از لذت بی‌عافیتی کشتیم وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت

نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 9:27 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |

<   <<   11   12   13   14      >

Design By : Pichak