سفارش تبلیغ
صبا ویژن



























وبلاگ صدف= عشق طلاست

صائب تبریزی :

آنچه می‌جست از درختِ وادیِ ایمن کلیم همتِ منصور، بی‌زحمت ز چوبِ دار یافت


ناشناس :


آندم که با تو باشم، یکسال هست روزی و آن دم که بی تو باشم، یکروز هست سالی


مسیح کاشی :


آنروز که کارِ همه می‌ساخت خداوند ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم


صائب تبریزی :


آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل چشم اگر بینا بُوَد، هر روز، روزِ محشر است


صائب تبریزی :


آه اگر مستی نمودی هر حرامی چون شراب آن زمان معلوم میشد، در جهان هشیار کیست؟


بیدل :


آه بی تأثیر ما را کم مگیر هر کجا دودی است آتش در قفاست


ناشناس :


ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟ یک دم نشد که بی سر‌ِ خر، زندگی کنیم


بیدل :


اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست همچو بو در طبع رنگ، از رنگها بیگانه‌‎‌‌ام


بیدل :


اختلاط خلق نبود بی گزند بزم صحبت، حلقه مار است و بس


نظام وفا :


اخلاصْ به چاکِ پیرهن نیست اینجا دلِ پاره می‎‌پسندند


تسلیم شیرازی :


از بس ز آشنائی مردم رمیده‌ام دائم تلاشِ معنی بیگانه می‌کنم


بیدل :


از بس سبک ز گلشن هستی گذشته‌ایم نشکسته است رنگ گلی از خزان ما


ناصر علی سهرندی :


از بیابان عدم، تا سرِ بازار وجود به تلاش کفنی، آمده عریانی چند


مسیح شیرازی :


از پریدنهای رنگ و، از طپیدنهای دل عاشق بیچاره هر جا هست، رسوا می‌شود


بیدل :


از ترحم تا مروت، و از مدارا تا وفا هر چه را کردم طلب، دیدم ز عالم رفته است


صائب تبریزی :


از دانش آنچه داد، کمِ رزق می‌دهد چون آسمان، دُرست حسابی کسی ندید


صائب تبریزی :


از درِ حق کن طلب، شکسته دلی را شیشه چو بشکست، پیش شیشه‌گر آید


صائب تبریزی :


از درون تو بُوَد تیره جهان، چون دوزخ دل اگر تیره نباشد، همه دنیاست بهشت


اظهری هندی :


از دشمنان برند شکایت به دوستان چون دوست دشمن‌ست، شکایت کجا بریم؟


قاسم بیک حالتی :


از راهِ عشق، خوف و خطر هیچ کم نشد با آنکه کاروان ز پی کاروان گذشت


بیدل :


از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش سنگ تا شد مایل افتادگی، مینا شکست


منصور اصفهانی :


از قامتِ خمیده‌ی من مگذر ای جوان تیر آن زمان بخاک فتد، کز کمان گذشت


بیدل :


از قبول عام، نتوان زیست مغرور کمال آنچه تحسین دیده‌ای زین خلق، دشنام است و بس


عبرت نائینی :


از ما مپرس کز چه دل از دست داده‌ایم از آنکه برده است دل از دست ما، بپرس


مولانا جلال الدین :


از محبت، خارها گل می‌شود وز محبت، سرکه‌ها مُل می‌شود


سنجان خوافی :


از مرگ میندیش و غمِ رزق مخور کاین هر دو، به وقتِ خویش ناچار رسد


احسان :


از مکافات عمل هیچکس ایمن نبود هر که را شحنه رها کرد، خدا می‌گیرد


خواجه شعیب :


از هر چه غیر اوست، چرا نگذری؟ [شعیب] کافر برای خاطرِ بت، از خدا گذشت


صائب تبریزی :


از هستی ِ دوباره به تنگ‌اند عارفان تو ساده‌لوح، طالبِ عمر دوباره‌ای


مخبرالسلطنه‌ی هدایت :


از واعظِ غیرمتعظ، پند شنیدن چون قبله‌نما ساختنِ اهلِ فرنگ است


وصفی بخارایی :


از سبکروحی دل، تا خبری یافته‌ام زندگی بارِ گرانی‌ست که بر دوشِ من‌ست


طالب آملی :


افروختن و، سوختن و، جامه‌دریدن پروانه ز من، شمع ز من، گُل ز من آموخت


سلیم تهرانی :


اگر به میکده منصور بگذرد، داند که هر که هست در او، چند مَرده حلاج‌ست


حکیم ابوالقاسم فردوسی :


اگر چرخ گردون کشد زینِ تو سرانجام خشت‌ست، بالین ِ تو


راقم مشهدی :


اگر چه فرش من از بوریاست، طعنه مزن چرا که؟ خوابگه شیر در نیستان‌ست


سعدی :


اگر عنقا، ز بی‌برگی بمیرد شکار از چنگِ گنجشکان نگیرد


سعدی :


اگر لذتِ ترکِ لذت بدانی دگر لذت نفس، لذت نخوانی


صائب تبریزی :


اگرچه از حیا دارد نظر بر پیش پای خود ولی مژگان شوخش از تهِ دلها خبر دارد


فریدون گیلانی :


الماسهای دیده‌ی من، مشتری نداشت گوهر شناس بود، فقط آستین من


صفی علیشاه :


الهی، قفلِ غفلت را کلیدی یزیدِ نفسِ ما را، بایزیدی


بیدل :


امروز پی نام و نشان چند دویدن؟ فردا که گذشتید، نه آنید نه اینید


حسنخان شاملو :


امشب به هیچوجه، دلم وا نمیشود گویا که خاطرِ کسی از من گرفته است


اسیر رازی :


امید وصل تو نگذاشت، تا دهم جان را وگر نه روزِ فراق تو، مردن آسان بود


بیدل :


اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد دل هم تپید و خون شد، تا فهم راز کردم


ذوقی اردستانی :


انگشت مزن بر دلِ پر حوصله‎‌ی ما بگذار که سربسته بماند، گِله‌ی ما


محمد علی صاعدی :


انگشت هم شود گِره‌ی کارِ تیره‌بخت روز بلا، بد از در و دیوار می‌رسد


بیدل :


اوج دولت سفله طبعان را دو روزی بیش نیست خاک اگر امروز بر چرخ است، فردا زیرپاست


بیدل :


اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم پرتو خورشیدم، احرام تنزل بسته‌ام


میرزا نوری :


اول از روزنه‌ی خانه برون آر سری آنقدر تاب ندارم که دری باز کنی


عبدالرحمان جامی :


اول همه تو بودی و، آخر همه توئی این لافِ هستیِ دگران، در میانه چیست؟


آذر بیگدلی :


اولم خنده، ز بی‌دردی بود آخرم، گریه ز بی‌درمانی


فروغی بسطامی :


اولم رام نمودی به دل آرامیها آخرم سوختی از حسرتِ ناکامیها


اقبال لاهوری :


ای برادر من ترا از زندگی دادم نشان خواب را مرگِ سبک دادن، مرگ را خوابِ گران


مولانا جلال الدین :


ای برادر، تو فقط اندیشه‌ای مابقی، تو استخوان و ریشه‌ای


بیدل :


ای بی خبر ز صاف دلان احتراز چیست؟ زنگی است آن که آینه روز سیاه اوست


بیدل :


ای خوش آن شوق که از لذت بی‌عافیتی کشتیم وحشت گرداب ز ساحل می‌داشت

نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 9:27 صبح توسط صدف یادگاری ( ) |


Design By : Pichak