با نگاه سنگی تـــو دل مــن شکستنی بود همه دارو ندارم حالا دیگه رفتنی بود یه خداحافظ ساده گفتگوی آخر ما حسرت عاشقی مونده رو دل دربه در ما خیلی خواستم بمونی نشد منو عاشـــق بدونی نشد ببخش اگه آخر عشق ما چیزی جز پشیمونی نشد مــن و تنهایی و گریه شاید این قسمت من بود التماس توی چشمات واسه عاشق شدن بود تـــو به مــن خندیدی رفتی حتی یه نگاه نکردی رفتنت واسه همیشه ست می دونم برنمی گردی
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم همچون شمعی به تیره شب ها می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد زین قصه ی غم افزا شعری غم انگیزم ، از من بگذر سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم شعر از : «تورج نگهبان»
غم آوارگی و دربه دری غم تنهایی و خونین جگری قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند همه دیوانه ودیوانه ترم می خوانند! مادر من غم هاست مهد و گهواره ی من ماتم هاست قاصدک دریابم ! روح من عصیان زده و طوفانیست آسمان نگهم بارانیست! قاصدک دیگر از این پس منم وتنهایی وبه تنهایی خود در هوس عیسایی وبه عیسایی خود منتظر معجزه ای غوغایی قاصدک حال گریزش دارم می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست شاید آن نیز فقط یک رویاست پسرکی دو خط سیاه موازی روی تخته کشید خط اولی به دومی گفت ما میتوانیم عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی . میونه خواب و بیداری تو رو میدیدم انگاری
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
زندگی خوبی داشته باشیم . دومی قلبش تپید و لرزان گفت بهترین زندگی !!! در
همان زمان معلم بلند فریاد زد دو خط موازی هیچگاه به هم نمی رسند. و بچه ها
همه با هم تکرار کردند دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند مگر آنکه یکی از آنها
برای رسیدن به دیگری خود را بشکند.
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه:
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته .
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه: همیشه با منی .
عشق نمی پرسه دوستم داری؟
فقط میگه: دوستت دارم.
به من گفتی نشو عاشق که عشق داره گرفتاری
گذاشتی سر روی شونم به من گفتی نمی دونم
چگونه میشه عاشق شد تو این دنیای بیزاری؟!
نشو عاشق! نباش عاشق! نگو حتی دوستم داری!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!
من که قصه ی عشقمو با توتوی زندگی دیدم
هوای قلبمو با تو هوای بندگی دیدم
نپرسیدم نترسیدم منی که عاشقت بودم،
چرا گفتی که خواب عشقمو رو سادگی دیدم؟!
چرا عاشق ترین بودم تورو عاشق نمی دیدم؟!
عجب خواب پریشونی تو رویای تو می دیدم
که حتی آرزو کردم، تو رو هرگز نمی دیدم
نشو عاشق...
نباش عاشق...
باشه!!!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!!!
Design By : Pichak |