غنچه ازخواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد. خارخندید و به گل گفت سلام …و جوابی نشنید؛ خار رنجید و هیچ نگفت؛ ساعتی چند گذشت گل چه زیبا بود… دست بی رحمی آمد نزدیک… گل سراسیمه زه وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خزید …و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید؛ گل صمیمانه به او گفت:سلام! مادر کودکش را شیر میدهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن می آموزد وقتی کمی بزرگتر شد کیف مادر را خالی میکند تا بسته سیگاری بخرد بر استخوانهای لاغر و کم خون مادر راه میرود ……تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود وقتی برای خودش مردی شد پا روی پا می اندازد و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران کنفرانس مطبوعاتی ترتیب میدهد و میگوید: عقل زن کامل نیست و به افتخار این سخن مگس ها و گارسونها کف طولانی میزنند!!! رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم من از دو چشم روشن و گریان گریختم ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
با نگاه سنگی تـــو دل مــن شکستنی بود همه دارو ندارم حالا دیگه رفتنی بود یه خداحافظ ساده گفتگوی آخر ما حسرت عاشقی مونده رو دل دربه در ما خیلی خواستم بمونی نشد منو عاشـــق بدونی نشد ببخش اگه آخر عشق ما چیزی جز پشیمونی نشد مــن و تنهایی و گریه شاید این قسمت من بود التماس توی چشمات واسه عاشق شدن بود تـــو به مــن خندیدی رفتی حتی یه نگاه نکردی رفتنت واسه همیشه ست می دونم برنمی گردی
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم همچون شمعی به تیره شب ها می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد زین قصه ی غم افزا شعری غم انگیزم ، از من بگذر سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم شعر از : «تورج نگهبان»
غم آوارگی و دربه دری غم تنهایی و خونین جگری قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند همه دیوانه ودیوانه ترم می خوانند! مادر من غم هاست مهد و گهواره ی من ماتم هاست قاصدک دریابم ! روح من عصیان زده و طوفانیست آسمان نگهم بارانیست! قاصدک دیگر از این پس منم وتنهایی وبه تنهایی خود در هوس عیسایی وبه عیسایی خود منتظر معجزه ای غوغایی قاصدک حال گریزش دارم می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست شاید آن نیز فقط یک رویاست
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
از خنده های وحشی توفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
Design By : Pichak |